ساخت وبلاگ
در عنوان پست، منظور نگارنده از آن کار دیگر، آن کار دیگری که مد نظر حافظ بوده نیست و کار دیگری است که هر روز بعد از تدریس در مدرسه، در فرهنگستان بدان مشغول می‌باشد. می‌باشد هم به‌نظر نگارنده غلط نمی‌باشد. وی با ویراستارانی که می‌باشد را غلط می‌انگارند مخالف است. چون‌که باشیدن از قدیم در زبان فارسی بوده و اسناد و مدارکش موجود می‌باشد.  ۱. در رابطه با مدرسه و ماجراهاش، نگارنده تاکنون عمداً هیچ عکسی باهاتون به اشتراک نذاشته، ولی این یادداشت‌هایی که در مورد فرهنگستانه و به‌زودی به سمع و نظرتون می‌رسه عکس دارن. اما از اونجایی که وی لپ‌تاپشو گذاشته فرهنگستان و الان با گوشی داره پستو می‌نویسه و چون لازمه عکسا رو ویرایش کنه و اطلاعات شخصیشو سانسور کنه و بعدشم اندازه‌شونو کم کنه بعد آپلود کنه و از اونجایی که این کارا با لپ‌تاپ راحت‌تره تا گوشی، لذا خودتون با تخیل خودتون تصویرسازی کنید برای یادداشت‌ها. اینا در واقع پست‌های اینستاست که طی این شش هفت ماه منتشر شده. نگارنده شاید بعداً سر فرصت عکسا رم اضافه کنه به وبلاگش. ۲. ماه رمضان شد می و میخانه برافتاد/ عشق و طرب و باده به وقت سحر افتاد. (نام شاعرشو نمی‌دونستم؛ وقتی گوگل کردم ببینم کی گفته شگفت‌زده شدم) تصویر: عکس جای خالی سماور در آبدارخونهٔ فرهنگستان، در ماه رمضان! ۳. نوشته بود «یکی از مفاهیمی که هیچ‌وقت در زندگی درک نکردم، مفهوم آبدارچیه. باز تا حدودی اون قسمت تمیزکاریش رو درک می‌کنم، ولی اصلاً نمی‌فهمم که چرا باید یکی برای بقیه چای بریزه یا بره خریدا و کارهای شخصی بقیه رو انجام بده؟». در همین رابطه، روز اولی که تو فرهنگستان مشغول به کار شدم آبدارچی اومد گفت فلان ساعت‌ها چایی میارم، اگه لیوان مخصوص دارید بدید تو اون بیارم. گف ...ادامه مطلب
ما را در سایت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnebulab بازدید : 18 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 1:51

۱. باید هفتهٔ آخر هم بریم مدرسه؛ چون مورد داشتیم بیست‌وهشتم یه معلمی نرفته و مدیر غیبت زده براش. منم تصحیح برگه‌های امتحانو نگه‌داشتم برای همون هفته که بیکار نَشینم تو دفتر و درودیوارو تماشا کنم. ۲. مدیر مدرسهٔ شمارهٔ ۲ تو گروه معلما پیام گذاشته بود که دانش‌آموزان باید تا ۲۸ام اسفند بیان و بهشون بگید هر کی نیاد غبیبتش غیرموجهه و نمره کسر میشه. دلم نمی‌خواست همچین پیامی تو گروه دانش‌آموزان بفرستم ولی به‌اجبار نوشتم: عزیزان، این روزها غیبت‌هاتون از نظر مدرسه و اداره غیرموجه تلقی میشه و موجب کسر نمرهٔ انضباطتان خواهد شد. چند دقیقه بعد مدیر تو گروه معلما از من و یکی دیگه از معلما که به دانش‌آموزان تذکر دادیم تشکر کرد، ولی خطاب به من نوشت که به دانش‌آموزان بگم خودم هم از مستمرشون نمره کم می‌کنم! :/ من چرا باید همچین کاری بکنم آخه؟! بقیهٔ معلما معتقدن این‌جور مواقع باید بگی چشم و انجام بدی. من ولی نمی‌تونم بگم چشم و انجام بدم. تو همون گروهی که بقیهٔ معلما هم بودن گفتم متأسفانه بر اساس شناختی که طی این چند ماه از دانش‌آموزان به دست آوردم، نمره برایشان اهمیت و موضوعیت ندارد. لذا تهدید کسر نمره چندان کارساز نیست. شاید بهتر باشد از روش‌های تشویقی و ترغیبی برای جذبشان استفاده کنیم. البته اولیا هم باید همکاری کنند. یکی از راه‌های ترغیب و جذبشون می‌تونه کلاس‌های تقویتی و پیشرفتهٔ رایگان یا تخفیف‌دار در روزهای پایانی سال باشه. حتی اگه نشه این کلاس‌های فوق برنامه رو در ساعت مدرسه برگزار کرد، میشه تخفیف رو برای کسانی که در کلاس‌های مدرسه غیبت ندارن لحاظ کرد. این‌جوری حتی اگه دانش‌آموز هم نخواد بیاد اولیا مجبورش می‌کنن بیاد. فرداش تو مدرسه با معلما راجع به غیبت بچه‌ها صحبت می‌کردیم. گفتم اگه ...ادامه مطلب
ما را در سایت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnebulab بازدید : 5 تاريخ : چهارشنبه 15 فروردين 1403 ساعت: 22:17

جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی لابه‌لای یکی از غزل‌هاش می‌گه:

به کدامین دعات خواهم یافت؟

تا رَوَم آن دعا بیاموزم

+ التماس دعا

۰۳/۰۱/۱۳

پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

...
ما را در سایت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnebulab بازدید : 5 تاريخ : چهارشنبه 15 فروردين 1403 ساعت: 22:17

۰. یه ناشناس در پیامی خصوصی پرسیده بود که آیا میشه صفحه (پیج) اینستاتو دنبال کرد؟ خواننده‌های قدیمی‌تر می‌دونن جوابم خیره. من دوتا صفحهٔ مجزا در اینستا دارم، یکی برای فامیل، یکی هم برای هم‌کلاسی‌ها و استادان. محتواهایی که باهاشون به اشتراک می‌ذارم رو بعد از ویرایش و حذف اطلاعات شخصی معمولاً تو وبلاگم هم منتشر می‌کنم. پس لزومی نداره اونجا هم دنبالم کنید. ۱. اگر دانش‌آموز یا دانشجو هستید و خوشحال نیستید که از فردا دوباره باید برید سر کلاس، بدانید و آگاه باشید که معلم‌ها و استادانتون به مراتب از شما ناراحت‌ترن زین حیث. کاش تابستون برسه زودتر! ۲. گروه واژه‌گزینی فرهنگستان یه صفحه تو اینستا و یه کانال تو تلگرام داره به اسم چشم‌وچراغ. فیسبوک و توییترم داره. اینکه چرا چشم‌وچراغ و یه اسم دیگه نه نمی‌دونم. اگه دست من بود یه اسم مرتبط می‌ذاشتم. علی‌ ایُ حال، دارم محتواها رو یکی‌یکی منتقل می‌کنم به یه کانال به همین اسم تو ایتا. دوست داشتید دنبال کنید. ادمین یا مدیر کانال تلگرام و اینستا من نیستم و اگه باهاشون ارتباط گرفتید، اونی که پاسختونو می‌ده من نیستم. تو ایتا هم راه ارتباطی نذاشتم که ارتباط نگیرید. تلگرام: cheshmocheragh اینستاگرام: _cheshmocheragh_ ایتا: cheshmocheragh2 ۳. یه سری از محتواهای زبانی و واژه‌شناسی مرتبط با نوروز و ماه رمضانِ چشم‌وچراغ رو تو گروه‌های درسیم با دانش‌آموزان هم به اشتراک گذاشتم. مدیر شمارهٔ ۲ که تاکنون رفتار مطلوبی باهام نداشت، دیروز یکی از مطالبمو از گروه دانش‌آموزان فوروارد (بازاِرسال) کرد گروه دبیران و در حضور بقیه بابت به اشتراک گذاشتن محتواهای مفید ازم تشکر کرد. منم از تشکرش تشکر کردم و گفتم نظر لطفشه.  بدیاشو گفته بودم؛ شرط انصاف نبود خوبیاشو ...ادامه مطلب
ما را در سایت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnebulab بازدید : 5 تاريخ : چهارشنبه 15 فروردين 1403 ساعت: 22:17

امروز جلسهٔ گروه کنه‌شناسی بود. این گروه کنه‌شناسی با اینکه با گروه جانورشناسی و حشره‌شناسی واژه‌های مشترک داره، ولی انجمن و گروه تخصصی خودشو داره و مستقله. بعد از جلسه هم بازی ایران ژاپنو البته از نیمهٔ دوم به بعدش دنبال کردیم و مردیم تا بردیم. ولی فوتبال تماشا کردن رئیس تماشایی‌تر از خود بازی بود ...ادامه مطلب
ما را در سایت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnebulab بازدید : 10 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 11:42

یک. بعضی وقتا از جوابای بچه‌ها عکس می‌گیرم و یادگاری نگه‌می‌دارم. مثلاً وقتایی که در جوابِ سؤالِ یه اثر از سعدی نام ببرید می‌نویسن دیوان حافظ. نه یه نفر، بلکه چند نفر. دو. یه بار یکی از همکارا که متوجه شده بود برگه‌ها را با خودکار سبز تصحیح می‌کنم گفت قانونش اینه که بار اول با قرمز تصحیح بشه و بار دوم با سبز. گفتم من چنین چیزها ندانم. سبز بهم آرامش میده و با سبز تصحیح می‌کنم همچنان. سه. تا حالا کسیو از کلاس بیرون انداختم؟ بله. چجوری؟ درس می‌دادم؛ گوش نمی‌داد و حواس بقیه رم پرت می‌کرد. تذکر دادم و به کارش ادامه داد. بهش گفتم بره دست و صورتشو بشوره و نیم ساعت دیگه بیاد. بچه‌ها گفتن نیم ساعت دیگه که زنگ می‌خوره. گفتم می‌دونم. دارم به محترمانه‌ترین شکل ممکن بیرونش می‌کنم. چهار. بچه‌ها رو با فامیلیشون صدا می‌کنم. یکی به این دلیل که تلفظ اسمشون سخته و عجیب و غریب و بی‌معنیه و یکی هم به این دلیل که اسم کوچیک صمیمیت میاره. نمی‌خوام صمیمی شم. حالا این وسط دو نفر هستن که فامیلی یکیشون محمده، یکیشون رامین. یادی کنیم از پستِ چجوری رامین صداش کنم آخه؟ پنج. یکی از دانش‌آموزا برای گرفتن کارنامه‌ش به جای والدینش، عموی مجردشو فرستاده بود مدرسه. عموشم گیر داده بود که با خانم فلانی کار دارم. خانم فلانی که معاون مجرد و خوشگل مدرسه‌مون باشه هم قایم شده بود که من قصد ازدواج ندارم. شش. یه دانش‌آموز هم داریم که به همۀ معلما میگه همۀ درسام بیست شده و فقط تو درس شما نوزده شدم. از هر کی نیم نمره یه نمره گرفته تا حالا. من ولی سختگیرم و جون به عزرائیل می‌دم و نمرۀ مفت به دانش‌آموز نمی‌دم. هفت. نمره‌ها رو باید تو یه سامانه به اسم سیدا وارد کنیم. اگه ثبت نهایی کنیم هیچ کس حتی خودمونم نمی‌تون ...ادامه مطلب
ما را در سایت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnebulab بازدید : 9 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 11:42

خونه چون نزدیک دانشگاهه، برگشتنی (وقتی از سر کار برمی‌گردم و می‌خوام برم خونه) یه سر به دانشگاهم می‌زنم. سلف می‌رم، کتابخونه می‌رم، گاهی یه سر به خوابگاه و دوستام هم می‌زنم. تا ظهر با صدها دانش‌آموز و اولیا و همکار و آشنا و غریبه سروکله می‌زنم و تا عصر فرهنگستانم و بعدشم دانشگاه. خونه که می‌رسم با خودم می‌گم امروز تو این چهارده پونزده ساعت کلی آدم دیدی و باهاشون حرف زدی و چقدر سرت شلوغ بود. چقدر تماس تلفنی داشتی و چقدر پیام جواب دادی. به خودم تلقین می‌کنم که تنها نبودم. ولی خوب که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی هم تنهام. همدم و همراه و هم‌صحبت ندارم. کسیو ندارم اتفاقات روزمو براش تعریف کنم و برام تعریف کنه. ارتباطم با دوستای سابقم کم شده. فرصت هم‌صحبتی باهاشونو ندارم. خیلی وقته ندیدمشون. نه می‌رسم که مجازیا رو دنبال کنم نه از حقیقیا خبر دارم. و نه اونا از من خبر دارن. خسته‌م. غمگین و دلتنگم. برگشتنی با خودم گفتم آدرس نشون دادن به بقیه خوشحالم می‌کنه. کاش تا می‌رسم خونه یکی ازم یه آدرسی چیزی بپرسه. چند قدم جلوتر یه دختره پرسید ببخشید باغ کتاب اینجاست؟ با نیش باز گفتم نه، یه کم دیگه هم برو جلو، بعد برو دست چپ، اون ورِ پل. یه کم بعد یکی پرسید مترو کدوم سمته و گفتم مستقیم، دست چپ. و جلوتر یکی دیگه دوباره دنبال مترو می‌گشت و بهش گفتم مستقیم، دست راست، بعد دست چپ. نگاه معناداری به آسمون انداختم و به مسیرم ادامه دادم. خدایا تو که بلدی آرزوها رو سریع برآورده کنی چرا معمولاً این کارو نمی‌کنی؟ تولد خاله‌م بود. یادم افتاد که هدیه دادن به بقیه هم خوشحالم می‌کنه. یه جعبه شیرنی از همونایی که دوست داره سفارش دادم و ازش پرسیدم خونه‌ای؟ گفتم یه چیزی سفارش دادم، اگه میشه تحو ...ادامه مطلب
ما را در سایت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnebulab بازدید : 12 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1402 ساعت: 7:39

چهارشنبه سوم آبان'>آبان رفتم مدرسۀ شمارۀ یک و برنامه‌مو از مدیر گرفتم و قرار شد از یکشنبه برم سر کلاس. گویا اون روز تولد مدیر این مدرسه بود. وقتی رسیدیم یه کیک نصفه روی میز بود که قبلاً خورده بودن و از اینی که مونده بود برای منم آوردن.  یکشنبه‌ها هنر و آمادگی دفاعی داشتن و سه‌شنبه‌ها زبان. کتابشونو دانلود کردم و ورق زدم ببینم چی توشه. یه نگاهی به کتاب راهنمای معلم هم انداختم. پیش از این با آدم‌هایی سروکار داشتم که چهل پنجاه سالی ازم بزرگتر بودن و در تعامل باهاشون، ازشون یاد می‌گرفتم و حالا با جماعتی بی‌تجربه و نادان! و بعضاً پرتوقع و بی‌ادب روبه‌رو بودم که سنشون از نصف عمر من هم کمتر بود و قرار بود ازم یاد بگیرن. تنها خوبیِ این مدرسه این بود که تو هر مقطع یه دونه کلاس داشت و معلم مجبور نبود یه مطلب رو چند بار تو هر کلاس تکرار کنه. بعداً تو مدرسۀ شمارۀ دو و سه فهمیدم تکرار کردن رو دوست ندارم. اگر یه مدرسه‌ای شش‌تا کلاس دهم داشته باشه تو مجبوری درستو حداقل شش بار تکرار کنی و این برای منِ تنوع‌طلب عذابه.  یکشنبه هفتِ آبان، اولین روز کاریم تو مدرسۀ شمارۀ یک بود. یه جای دور که برای اینکه به‌موقع برسم باید شش صبح راه می‌افتادم. هم باید تاکسی سوار می‌شدم هم اتوبوس هم مترو. بدمسیر بود. تاکسی خطی نداشت و باید اسنپ می‌گرفتم یا سوار ماشینای شخصی می‌شدم. روز اول تدریسم روز تولد یکی از بچه‌ها بود. یکی به اسم یکتا که وقتی وارد کلاس شدم همه داشتن تولدشو تبریک می‌گفتن. خودمو معرفی کردم و گفتم معلم آمادگی دفاعیتونم ولی تخصصم زبان‌شناسیه. گفتم مدرک برق هم دارم و اولین سؤالشون این بود که مگه خانوما هم می‌تونن برق بخونن؟ معلمای دیگه اسم کوچیکشونو نمی‌گفتن و من گفتم. سنمو پرسیدن و گفتم. ...ادامه مطلب
ما را در سایت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnebulab بازدید : 13 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 18:20

چون نمی‌خوام منطقه و اسم مدارس رو تو وبلاگم بیارم بیایید همین ابتدا یه قرارداد بین خودمون بذاریم؛ که مدرسۀ شمارۀ یک همون مدرسه‌ای باشه که دو هفته آمادگی دفاعی و هنر و زبان تدریس کردم و از هفتۀ سوم دیگه نرفتم. این مدرسه دور بود. مدرسۀ شمارۀ دو هم همون مدرسه‌ای باشه که یه کم نزدیک‌تر از این بود و شنبه‌ها و چهارشنبه‌ها اونجا ادبیات تدریس می‌کنم و مدیرشو دوست ندارم. همون مدیری که میگه صبح‌ها بیا اتاقم بهم سلام کن و موقع رفتن خداحافظی کن. دو بارم به رنگ و ابعاد مانتوم گیر داده تا حالا. بمب انرژی منفیه. مدام دبیرهای جدیدو صدا می‌کنه دفترش و می‌گه عملکردت خوب نیست. اوایل باور می‌کردیم، ولی بعداً فهمیدیم مدل مدیریتی و روش کارش همینه. اسم این مدیرو مدیر شمارۀ دو می‌ذاریم. مدرسۀ شمارۀ سه هم همون مدرسۀ خیلی خیلی دوره که بعد از اینکه با مدرسۀ شمارۀ یک قطع رابطه! کردم رفتم اونجا. یکشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها اینجا ادبیات تدریس می‌کنم. دوشنبه‌ها هم هیچ جا تدریس نمی‌کنم. مدیر شمارۀ سه بسیار متشخص و محترمه و کادر و کارکنانش حرف ندارن. مدرسۀ شمارۀ سه فضای بسیار آرومی داره و اتفاقاً به معلما می‌گن خوبه که رنگ روشن می‌پوشید. ۱. روز اولی که برای گرفتن برنامه رفتم پیش مدیر شمارۀ دو، موقع خداحافظی بهم گفت راستی اگه چادری نیستی و برای گزینش چادر پوشیدی نیازی نیست تو مدرسه هم بپوشی. گفتم نه من از دوران دبیرستان چادر می‌پوشم؛ برای گزینش نپوشیدم. ۲. اولین روز تدریسم خودمو متقاعد کردم که کیف جغدی در شأن معلم نیست و حداقل جلسهٔ اول با تیپ رسمی و بزرگانه برم سر کلاس. رفتم. ولی مجدداً برگشتم به همون حالت جغدی. چند بارم بچه‌ها گفتن وای خانم کیفتون چه بامزه‌ست. ۳. سؤال‌هایی که روزهای اول بچه‌ها ازم می‌پرسیدن: ...ادامه مطلب
ما را در سایت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnebulab بازدید : 13 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 18:20

شنبه'>چهارشنبه (فردایِ پست قبل!) رفتم فرهنگستان و برای چهارمین بار دستور خط و اصول و ضوابط فرهنگستانو گرفتم. هر بار که اینا رو می‌گیرم قسمت نمیشه خودم نگهش دارم و می‌دمش به دوستام. حتی اینی که الان دارمم تصمیم دارم بدم به یکی از دوستام. اون پایان‌نامه‌ای که عکسشو تو اینستا گذاشته بودم و قول اسکنشو به استاد مشاورم که از دنبال‌کنندگانمه داده بودم رو هم برای بار دوم اسکن کردم. بار اول به‌خاطر سهل‌انگاری مسئول دستگاه، همهٔ صفحات سیاه افتاده بود و زحماتم بر باد رفته بود ولی کظم غیظ کرده بودم و چیزی نگفته بودم. چهارشنبه شب یکی از دوستان خانوادگیمون پیام داد که نتایج آزمون استخدامی اعلام شده و چه خبر؟ خودشم شرکت کرده بود ولی گویا قبول نشده بود. امتیازات غیرعلمیش همه‌جوره بیشتر از من بود. از تأهل و دوتا بچه تا چیزای دیگه. حالا یا تو بخش علمی کم آورده یا تبریز ظرفیتش کم بود و نخواستنش. البته خودش نگفت قبول نشده. این‌طور به‌نظر می‌رسید که قبول نشده. سنجشو چک کردم و دیدم قبول شدم. بهش گفتم، ولی نپرسیدم تو چی؟ اونم نگفت. دیگه جای دیگه‌ای اطلاع‌رسانی نکردم این خبرو. چون هنوز مطمئن نبودم از خودم که آیا می‌خوام معلم شم یا نه. تقریباً یه ماهم بود که فرهنگستان مشغول‌به‌کار بودم و به‌لحاظ قانونی هم یه کم دست و بالم بسته بود. پس‌فرداش که می‌شد جمعه، صبح از ادارهٔ آموزش‌وپروشِ یکی از مناطق نیمهٔ جنوبی تهران تماس گرفتن. روی پیام خودکار بود و یه اپراتور پشت خط بود. مضمون حرفش این بود که پاشو بیا اداره برای تشکیل پرونده. چرا اونجا؟ پا شدم رفتم ادارهٔ مذکور ببینم چه خبره. من ساکن نیمهٔ شمالی تهران بودم و اونجایی که گفته بودن بیا دور بود. طبق قانون باید می‌رفتم مدارس نزدیک خونه‌مون. همون دم در ورودی اداره ...ادامه مطلب
ما را در سایت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnebulab بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1402 ساعت: 20:02