پیارسال تو مراسم دایی بابا، بچهها خیلی سر و صدا میکردن و رو اعصاب ملت، از جمله خودم بودن؛ فلذا جمعشون کردم دور خودم و به ایلیا گفتم بره از تو حیاط یه مشت گلبرک بیاره تا بازی کنیم. گلبرکِ همین گلایی که برای یادبود دایی آورده بودن. بازی این جوری بود که یکی از گلبرگارو میذاشتم تو مشتم و میگفتم چه رنگیه؟ خودمم نمیدونستم چه رنگیه. هر کی درست میگفت یه گلبرگ همون رنگی بهش میدادم و اگه اشتباه می,کودک,کارت,فتاد ...ادامه مطلب