چهارشنبه سوم آبان رفتم مدرسۀ شمارۀ یک و برنامهمو از مدیر گرفتم و قرار شد از یکشنبه برم سر کلاس. گویا اون روز تولد مدیر این مدرسه بود. وقتی رسیدیم یه کیک نصفه روی میز بود که قبلاً خورده بودن و از اینی که مونده بود برای منم آوردن. یکشنبهها هنر و آمادگی دفاعی داشتن و سهشنبهها زبان. کتابشونو دانلود کردم و ورق زدم ببینم چی توشه. یه نگاهی به کتاب راهنمای معلم هم انداختم. پیش از این با آدمهایی سروکار داشتم که چهل پنجاه سالی ازم بزرگتر بودن و در تعامل باهاشون، ازشون یاد میگرفتم و حالا با جماعتی بیتجربه و نادان! و بعضاً پرتوقع و بیادب روبهرو بودم که سنشون از نصف عمر من هم کمتر بود و قرار بود ازم یاد بگیرن. تنها خوبیِ این مدرسه این بود که تو هر مقطع یه دونه کلاس داشت و معلم مجبور نبود یه مطلب رو چند بار تو هر کلاس تکرار کنه. بعداً تو مدرسۀ شمارۀ دو و سه فهمیدم تکرار کردن رو دوست ندارم. اگر یه مدرسهای ششتا کلاس دهم داشته باشه تو مجبوری درستو حداقل شش بار تکرار کنی و این برای منِ تنوعطلب عذابه. یکشنبه هفتِ آبان، اولین روز کاریم تو مدرسۀ شمارۀ یک بود. یه جای دور که برای اینکه بهموقع برسم باید شش صبح راه میافتادم. هم باید تاکسی سوار میشدم هم اتوبوس هم مترو. بدمسیر بود. تاکسی خطی نداشت و باید اسنپ میگرفتم یا سوار ماشینای شخصی میشدم. روز اول تدریسم روز تولد یکی از بچهها بود. یکی به اسم یکتا که وقتی وارد کلاس شدم همه داشتن تولدشو تبریک میگفتن. خودمو معرفی کردم و گفتم معلم آمادگی دفاعیتونم ولی تخصصم زبانشناسیه. گفتم مدرک برق هم دارم و اولین سؤالشون این بود که مگه خانوما هم میتونن برق بخونن؟ معلمای دیگه اسم کوچیکشونو نمیگفتن و من گفتم. سنمو پرسیدن و گفتم., ...ادامه مطلب