۱۹۵۴- آنچه گذشت: شنبه ۲۹ مهر تا چهارشنبه ۳ آبان

ساخت وبلاگ

شنبه (۲۹ام) صبح یه جلسه داشتم، ظهر یه جلسه و بعدازظهر هم یه جلسه. قبل از جلسهٔ بعدازظهر با چند نفر از همکارای فرهنگستان مشورت کردم و همه از صدر تا ذیل، متفق‌القول بودن که اینجا خوب نیست. همه‌شونم توضیح می‌دادن که فکر نکن که فکر می‌کنیم که جامونو تنگ کردی. اتفاقاً اینجا بودنت برای ما بهتره، ولی برای خودت مدرسه بهتره. بعدازظهر با خود دکتر هم که حرف زدم گفت نمی‌تونم بگم نری، تصمیم با خودته، ولی می‌تونی اینجا هم همکاریتو ادام بدی. گفت اینجا امکان رسمی شدن و مزایا و افزایش آنچنانی حقوق نداره و اونجا از این لحاظ بهتره. امکان هیئت‌علمی شدن هم داری اونجا. بعد پرسید کدوم منطقه‌ای و منم دیده‌ها و شنیده‌های روز قبلمو توضیح دادم. گفتم با این اوضاعی که مدارس دارن احتمال داره ریاضی و فیزیک هم تدریس کنم، ولی ترجیح خودم ادبیاته. اجازه دادن که ساعت کاریم ظهر تا عصر باشه و تا ظهر مدرسه باشم. در مورد منطقه هم گفتم فردا می‌رم ادارهٔ کل و درخواست می‌دم که منطقه‌مو عوض کنن. با لحنی که «خودم می‌تونم درستش کنم» اینو گفتم. ایشونم دیگه نگفت بذار یه نامه‌ای توصیه‌ای چیزی بهت بدم (سال ۹۴ که برای مصاحبهٔ ارشد رفته بودم، تو جلسهٔ مصاحبه ازم پرسیدن اینجا انتخاب چندمته و من گفتم سوم چهارم. گفتم چون فرهنگستان خوابگاه نداره. با اینکه دولتی و روزانه‌ست ولی خوابگاه نمی‌ده. هنوزم نمی‌ده. اون موقع خودشون گفتن اگه انتخاب‌های اولتو بسوزونی می‌تونیم به دانشگاه‌های دیگه نامه بدیم که بهت خوابگاه بدن. یادمه شریف قبول نکرد ولی شهید بهشتی قبول کرده بود و من دورهٔ ارشدمو تو خوابگاه شهید بهشتی بودم).

فرداش که یکشنبه ۳۰ مهر باشه رفتم ادارهٔ کل آموزش‌وپروش تهران. اسم دو نفرو از یکی از کارمندای ادارهٔ اون منطقهٔ پایین‌شهر گرفته بودم. گفته بود برای انتقال باید برم سراغ اینا. اولی یه آدم بسیار بداخلاق و بی‌ادب بود. دومی خوش‌صحبت و مؤدب بود و یه ساعت منو به حرف گرفت که زبان‌شناسی و فرهنگستانو با رسم شکل توضیح بدم براش. شماره‌م هم گرفت که اگه کاری داشت روی کمکم حساب کنه! بعدشم یه کاغذ داد دستم گفت درخواست انتقالیتو با شماره‌ت بنویس تماس می‌گیریم. من شماره‌شو نگرفتم و نپرسیدم اگه تماس نگرفتید چی کار کنم. تدریس برای طبقهٔ محروم جامعه برای من دلپذیرتر بود تا تدریس برای مرفهین بی‌درد؛ ولی نمی‌خواستم همین اول کار، حرف حرف اینا باشه. شاید اگه برخوردشون محترمانه بود انقدر پافشاری نمی‌کردم سر منطقه. ضمن اینکه بچه‌های پایین‌شهر مشکلات و ناهنجاری‌هایی دارن که شاید منِ کم‌تجربه فعلاً نتونم مدیریت کنم. تو اون کاغذی که مسئول خوش‌اخلاق داد با دلیل و منطق توضیح دادم که کدوم منطقه رو می‌خوام. گفت ببر پیش فلانی. دیدم فلانی همون مسئول بداخلاق و بی‌ادبه که یه کم پیش باهاش بحث کرده بودم و جواب منفی داده بود بهم. از مسئول خوش‌اخلاق خداحافظی کردم و دوباره رفتم پیش بداخلاقه. درخواستمو دادم به یه خانومی که پشت در بود و ازش خواستم اون ببره تو. خودم نمی‌خواستم مجدداً ببینمش. تو درخواستم نوشته بودم تو فلان منطقه، حاضرم هر درسی رو تدریس کنم ولی به‌شرطی که همون منطقه باشه.

دوشنبه و سه‌شنبه منتظر تماسشون بودم. خبری نشد. سه‌شنبه صبح قبل از اینکه برم فرهنگستان، سر راهم رفتم ادارهٔ آموزش‌وپرورش اون منطقه‌ای که می‌خواستم اونجا باشم. ساختمان شیک و تمیزی داشت. فهمیدم اینا حتی تو ساختمون اداره‌های مناطق هم تبعیض قائل می‌شن چه رسد به امکاناتی که به معلم و دانش‌آموزها اختصاص می‌دن. از مسئول کارگزینی پرسیدم ابلاغم اینجا نیومده؟ گفت نه. پرسیدم مدارس این منطقه کمبود معلم ندارن؟ گفت نه. ولی نه‌ش نهٔ قطعی نبود. غیرمستقیم از لحنش فهمیدم که اگه نامه‌ای چیزی می‌بردم می‌تونستن معلمای بازنشسته و حق‌التدریسیشونو با من جای‌گزین کنن. با همون آقاهه که اسم دو نفر از مسئولان ادارهٔ کل رو بهم داده بود تماس گرفتم و پرسیدم آیا ابلاغم هنوز همون‌جاست؟ گفت آره. گفتم یکشنبه درخواست انتقالی داده بودم، ولی هنوز باهام تماس نگرفتن ببینم قبول کردن یا نه. گفت حضوری برو پیگیری کن یا زنگ بزن. شمارهٔ اون مسئول خوش‌اخلاقو نداشتم که زنگ بزنم. تو فرهنگستانم جلسه داشتم و دیگه نرفتم اداره برای پیگیری درخواست. یه ماه بود که تو فرهنگستان با لپ‌تاپ خودم و اینترنت گوشیم کار می‌کردم و هنوز برام کامپیوتر و کابل نیاورده بودن. این هفته کامپیوتر آوردن، ولی همچنان تلفن نداشتم.

چهارشنبه صبح قبل از اینکه برم فرهنگستان، رفتم ادارهٔ کل برای پیگیری درخواستم. خبری نبود. مسئول خوش‌اخلاق ارجاعم داد به مسئول بداخلاق. گفت همه چی دست اونه. یادم نیست که این بداخلاقه تو اتاقش نبود یا من خودم نرفتم. بی‌خیال استخدام شدم و داشتم برمی‌گشتم که گوشیم زنگ زد. هنوز تو اداره بودم. یه خانومه پشت خط بود. پرسید شما الان کدوم منطقه مشغول به کار شدی؟ گفتم هنوز هیچ جا. گفتم برای انتقال از فلان‌جا به فلان‌جا درخواست دادم و منتظر جوابم. گفت الان تو اداره‌ای؟ گفتم آره. گفت صداتو از پشت در اتاقم می‌شنوم، بیا تو. نمی‌دونم کجا و پشت در اتاق کی وایستاده بودم ولی رفتم تو و دیدم خانومه گوشی دستشه و با من حرف می‌زنه!

گفت اون منطقه‌ای که می‌خوای نیرو نمی‌خواد، ولی فلان منطقه می‌تونم بفرستم. فلان منطقه به‌لحاظ عددی یه دونه با جایی که می‌خواستم فاصله داشت و نیمهٔ شمالی شهر بود. قبول کردم. با مسئول اونجا تماس گرفت و گفت یکیو می‌فرستم پیشت که لیسانس فلانه و دکترای فلانه و هر درسی بدی از پسش برمیاد. بهم گفت همین الان برو برنامه‌تو بگیر و از شنبه برو سر کلاس. تشکر کردم و رفتم ادارهٔ آموزش‌وپرورش اون منطقه. وقتی رسیدم، تازه فهمیدم اونجا درسته که به‌لحاظ عددی یه منطقه باهام فاصله داره، ولی از نظر مسافت، از جنوب تهران هم دورتره. خبری از مترو هم نیست و هر چی درمیارم باید خرج اسنپ کنم. ولی خوشحال بودم که حرف اونا به کرسی ننشست و تونستم بدون توصیه‌نامه و پارتی‌بازی منطقه‌مو عوض کنم. کاری که می‌گفتن محاله بشه. البته حرف منم به کرسی ننشسته بود. همزمان با من، مدیر یه مدرسه هم تو اون اداره بود و معلم زبان و هنر و علوم و آمادگی دفاعی لازم داشت. منو سپردن دست اون! که ۲۴ ساعت منو پر کنه. از محتوای کتابای هیچ کدوم از این درس‌ها اطلاع نداشتم. گفت الان دارم می‌رم مدرسه و قرار شد باهاش برم برنامه‌مو بگیرم. مسیری که می‌رفتیمو با گوشی داشتم چک می‌کردم. مدرسه رو از روی نقشه پیدا کردم و دیدم وسط بیابونه. چندتا پادگانم اطرافش بود. جا خوردم! پرسیدم دانش‌آموزا و معلما چجوری میان اینجا؟ گفت مدرسه تو شهرکه. اینا همه‌شون تو شهرک زندگی می‌کنن. با خودم فکر می‌کردم حالا چرا مدرسه و شهرکو وسط پادگان ساختن که فهمیدم اینا بچه‌های کسایی هستن که تو این پادگان‌ها خدمت می‌کنن. عجب غلطی کردم و عجب گیری افتادم گویان دنبال کلیدِ کنترل z می‌گشتم. خدا رو شکر نتونستن برنامهٔ درس علوم رو جابه‌جا کنن و فقط دو روز در هفته و در واقع ۱۲ ساعت برنامه نوشتن برام.

اون دو هفته‌ای که تو این مدرسه بودم لحظه‌به‌لحظه‌ش برام عذاب بود. کلاس‌های زبان به‌شدت نایکدست بود. یه تعداد زبانشون عالی بود و یه تعداد هنوز حروف الفبای انگلیسی رو بلد نبودن. مدیریت یه همچین کلاسی توان‌فرسا بود. با درس هنر ارتباط برقرار نمی‌کردم. هیچ وقت ارتباط برقرار نکردم و حالا عذاب وجدان هم داشتم بابت این بی‌ذوقیم. حس می‌کردم دارم استعداد بچه‌ها رو کور می‌کنم و نمی‌تونم هدایتشون کنم. لبخند می‌زدم که طراحیت قشنگه، ولی تو دلم می‌گفتم خب که چی؟ چرا بشر عمرشو برای کشیدن چیزی که میشه عکسشو گرفت تلف می‌کنه؟ اصلاً وقتی میشه تایپ کرد، چرا خوشنویسی؟ مزخرف‌ترین زنگ هم آمادگی دفاعی بود که محتوای جنگ و دفاع داشت. نه به مباحثش علاقه داشتم نه با توجه به شغل پدراشون احساس راحتی و امنیت می‌کردم. کافی بود یکی شیطنت کنه و یه تیکه‌ای بار نظام کنه و من سکوت کنم تا فرداش اولیا هجوم بیارن مدرسه. مثل اون خانومی که روز اول تو حیاط مدرسه دیدم داد و فریاد می‌کنه که چرا دانش‌آموزها تو مدرسه حجاب ندارن. داشت تهدید می‌کرد که عکس می‌گیره و می‌فرسته اداره. با یه همچین والدینی طرف بودم. و البته با دانش‌آموزانی که برای والدینشون گزارش می‌بردن!

...
ما را در سایت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnebulab بازدید : 30 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1402 ساعت: 20:02