1165- مکتب‌خونه ۳

ساخت وبلاگ

این چند وقتی که فیلم‌های مکتب‌خونه رو می‌دیدم، نکات و چیزهای جدیدی که یاد می‌گرفتم رو برای خودم یادداشت می‌کردم. نکاتی رو هم که فکر کردم ممکنه برای شما هم جالب باشه، اینجا میارم. اگه روی اعداد کلیک کنید، فیلمشم می‌تونید ببینید.

قسمت 155، بازیِ سنگ، کاغذ، قیچی و فعالیت ناحیه‌ی پاراسینگولیت؟ (این اسمای اجغ وجغ چیه آخه روی نواحی مغز می‌ذارین. خدایی مختصات بدیم بهتر و راحت‌تر نیست؟ مثلاً ناحیه‌ی 89 و 100 و 587. اینجوری می‌فهمیم باید 89 میلی‌متر بیایم جلو، 100 تا بریم سمت راست و 587 تا بالا. والا به قرآن.) چی داشتم می‌گفتم؟ همین دیگه. فعالیت این ناحیه رو موقع بازی نشون میده.

قسمت 158. ینی هر چی قسمت تا حالا دیدین و خوندین یه طرف، این قسمت هم یه طرف. می‌فرمایند اگر روی پلی داغون و در حال ریزش و در موقعیت‌هایی مثل زلزله و سیل و طوفان (شایدم توفان) و آتش‌سوزی و خطر و اینا باشیم، اون قسمت از مغزمون که کسی رو دوست داره فعال‌تر میشه و بیشتر دوست می‌داریم اونی که کنارمونه. آزمایش‌ها حاکی از آن است که اگه تنهایی روی پلی که در حال تکون خوردنه باشیم ترس رو حس می‌کنیم و وحشت بر ما مستولی میشه. ولیکن چنانچه با کسی باشیم، هر چقدر هم این فرد کریه‌المنظر و کچل و چاق و سیبیلو و بی‌کار و بی‌پول و بی‌سواد باشه، ناحیه‌ی مهر و محبت به اون فرد فعال میشه و عاشقش می‌شیم. و در ادامه توصیه می‌کنه وقتی با کسی آشنا شدید و قصد ازدواج و این صوبتا بود، برای تحکیم رابطه و احساساتتون جلسه‌ی اول برید شهربازی و سوار ترن هوایی و تله‌کابین بشید و تا می‌تونید خودتون رو در شرایط خطر قرار بدید. حالا منم از اینایی‌ام که از ارتفاعِ 5 سانتی هم واهمه دارم. واهمه که چه عرض کنم تو بگو وحشت تا سر حد مرگ. اصن یه چیزی می‌گم یه چیزی می‌شنوی. هفت هشت ده سال پیش بود فکر کنم. خونه‌ی مامان‌بزرگم‌اینا بودیم و بچه‌ها رفتن پشت بوم برای چیدن توت. پشت بومشون از اینایی بود که باید تا یه جایی رو با نردبون می‌رفتی و بقیه رو مرد عنکبوتی طور طی می‌کردی و خب امید و محمدرضا و پریسا رفتن و من نرفتم و گفتم اصن توت نمی‌خوام. ملت شیرم کردن که برو تو می‌تونی و چی کم از اینا داری و خب منم خر شدم و رفتن همانا و اونجا گیر کردن همانا. اونا توتاشونو چیدن و خوردن و من اون بالا جیغ می‌زدم که منو بیارین پایین و خب نه پام به آخرین پله‌ی نردبون می‌رسید و نه اصن جرئتشو داشتم برسونم پامو به نردبون. اونجا اون لحظه آخر دنیا بود و فکر می‌کردم دیگه هیچ وقت نمی‌تونم پایین بیام. بابا هم خونه نبود. بابای پریسا و محمدرضا نردبونو بلند کرد رو هوا و نزدیکم کرد و پامو گذاشتم روش و آروم‌آروم آوردم پایین. غلط کردمِ خاصی تو چشام بود. ینی اگه خورشیدو بدن دست راستم و ماهو بدن دست چپم که سوار تله‌کابین شم و امپراطوری شرق و غرب رو بذارن پشت بوم و بگن برو برش دار، هرگز. بعد تو قسمت 164 میگه مهم‌ترین ناحیه‌ای که در هیجان دخالت داره آمیگداله که دروازه‌ی هیپوتالوموس محسوب می‌شه. ینی تو روحتون با این نام‌گذاری نواحی. ولی ما نسبت به هیپوتالاموس هشیار و آگاه نیستیم. ینی متوجه می‌شیم و متوجهِ متوجه شدنمون نمی‌شیم. مثل این نیست که ببینیم یکی صورتش قرمزه و به این نتیجه برسیم که خشمگین و عصبانیه. در واقع یه اتفاقی می‌افته، بدون اینکه دلیلشو بفهمیم و متوجه دلیلش بشیم. ینی مثلاً از یکی خوشمون بیاد و نفهمیم چرا چنین شد. بعد میاد آزمایش مردمکِ باز رو مثال می‌زنه و میگه بدون اینکه خودمون متوجه بشیم و آگاهانه باشه، مردمک باز رابطه‌ی عاطفی جدی‌تری رو ایجاد می‌کنه و یه حسی به طرف مقابل میده که طرف مقابل از این حس آگاه نیست، ولی اون حسه رو داره. و در ادامه توصیه می‌کنه وقتی با کسی آشنا شدید و قصد ازدواج و این صوبتا بود، برای تحکیم رابطه و احساساتتون جلسه‌ی اول که خواستید برید شهربازی و سوار ترن هوایی بشید، مردمک چشمتونم گشاد کنید با لنز و اینا. 

مراد، من همین جوری بدونِ ترن هوایی و تله‌کابین و با مردمکِ بسته هم دوستت دارم. 

ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت، بر سینه می فشارمت اما ندارمت
ای آسمان من که سراسر ستاره‌ای، تا صبح می‌شمارمت اما ندارمت
در عالم خیال خودم چون چراغ اشک، بر دیده می‌گذارمت اما ندارمت
می‌خواهم ای درخت بهشتی، درخت جان، در باغ دل بکارمت اما ندارمت
می‌خواهم ای شکوفه‌ترین مثل چتر گل، بر سر نگاه دارمت اما ندارمت

[بشنوید]

ادامه دارد...

...
ما را در سایت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnebulab بازدید : 200 تاريخ : جمعه 1 دی 1396 ساعت: 2:17