1174- سعی نکن به زور خودتو توی دل کسی جا کنی. چون جا نمیشی؛ مچاله میشی

ساخت وبلاگ

صبح داشتم سوال‌های سال‌های قبل کنکور دکتری و ارشد علوم شناختی رو پرینت می‌کردم که کاغذای باطله‌م تموم شد. نمی‌تونم صبح تا شب و شب تا صبح پشت لپ‌تاپ بشینم و پی‌دی‌اف بخونم. چشام اذیت میشه. کم نیست؛ شش هفت سری سوال، هر کدوم پنجاه شصت صفحه است. حیفم هم میاد برای یه همچین چیزایی کاغذ پشت و رو سفید استفاده کنم. یه بار بیشتر که قرار نیست بخونم سوالا رو. پرینتامو نصفه گذاشتم و شال و کلاه کردم برم بیرون. 

ساکت بودم. نمی‌دونستم چه جوری بهش بگم. این تصمیم به نفع هردومون بود. برای آخرین بار نگاش کردم و هنوز ساکت بودم. اونم ساکت بود. تو خودش بود. گفتم نمی‌دونستم تهش اینجوری میشه. متأسفم؛ ما به درد هم نمی‌خوریم. بهتره بیشتر از این ادامه ندیم. این برای هردومون بهتره. به هر حال یه جایی باید تموم میشد. اینجا همونجاست. قبول دارم که من تو انتخابم اشتباه کردم؛ ولی تو هم بی‌تقصیر نبودی. می‌تونستی همون موقع که دیدمت و همون موقع که خواستمت و همون موقع که انتخابت کردم بهم بگی که اونی نیستی که فکر می‌کنم. سرشو بلند کرد و زل زد تو چشام. سرمو انداختم پایین. گفت پس نمی‌دونستی تهش اینجوری میشه... کدوم تَه؟ اینجا تهش نیست! تو داری جا می‌زنی. اول راه داری ولم می‌کنی. سرمو بلند کردم و گفتم اینجا و الان نه اول راهه، نه وسط راه. آخرشه. متأسفم. من نمی‌تونستم بیشتر از این ادامه بدم. واقعاً نمی‌تونستم. حضورت آزارم میده. نمی‌خوام باشی. نمی‌خوامت. ما همدیگه رو نمی‌فهمیم؛ درک نمی‌کنیم همو. اصن قبول نداریم همدیگه رو. من سعی کردم که بفهممت، ولی نشد، نتونستم، نخواستی. پیچیده بودی. زیادی پیچیده بودی. مترجم، خوب ترجمه‌ت نکرده بود. پر از غلط املایی و نگارشی و ویرایشی بودی. بار علمی چندانی هم نداشتی. بهتره دیگه ادامه ندیم. با بغض گفت نمی‌خوای بیشتر فکر کنی؟ گفتم نه. دلیلی نداره باهم بودنی رو ادامه بدم که هر لحظه‌ش به تموم شدن فکر می‌کنم و مدام از خودم می‌پرسم کِی تموم میشه. هر بار ورقت زدم چشمم به شماره‌ی صفحه بود که ببینم کی تموم میشی. تموم هم نشدی بالاخره. ساکت بود. یه کم نزدیک‌تر رفتم و آروم تو گوشش گفتم «سعی نکن به زور خودتو توی کتابخونه‌ی کسی جا کنی. چون جا نمیشی؛ مچاله میشی». ساکت بود. گرفتمش سمت آقای کتابفروش و گفتم من این کتابو دو ماه پیش ازتون گرفته بودم. فکر می‌کردم از منابع امتحانه و به درد کنکورم می‌خوره؛ اسمش که اینجوری نشون می‌داد. ولی به دردم نخورد. تا نصفه خوندم و دیگه نتونستم ادامه بدم. اونی که فکر می‌کردم نبود. به درد من که نخورد، آوردمش بذارین اینجا؛ شاید یکی بخوادش. الکی تو کتابخونه‌ی من خاک بخوره که چی بشه. کتابو ازم گرفت و یه نگاه به جلد و قیمتش کرد. طرحواره‌های شناختی و باورهای بنیادین در مشکلات روان‌شناختی. نشست روی صندلی و داشت صفحاتشو ورق می‌زد. منم سرگرم کتابای توی قفسه بودم. نمی‌خواستم نگاهم به نگاه ملتمسانه‌ش بیافته که نگهش دارم. من بریده بودم. اونم باید می‌برید. بست و گذاشت روی میز و گفت هزار و پونصد می‌خرمش. جا خوردم. گفتم اینی که می‌گین حتی نصف نصف قیمت روی جلدشم نیست... ولی خب، مهم نیست. به جاش کاغذ باطله بدین. از این آچهارهای یه رو سفید. برای پرینت می‌خوام.

...
ما را در سایت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnebulab بازدید : 876 تاريخ : سه شنبه 5 دی 1396 ساعت: 0:10