۱۳۹۰- سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان

ساخت وبلاگ

توصیهکرونامه‌های دکتر میم رو از دست ندید. و همین‌طور این پستِ آسوکا رو.

تورنادونوشت. توی پست ۱۳۸۸ گفتم اسم آقای ر. رو گوشۀ ذهنتون نگه‌دارید که بعداً قراره بهش برگردیم. سال ۹۰، فردای روز تولدم ایشونو اتفاقی تو دانشگاه دیدم. 

پست اون روزم: deathofstars.blogfa.com/post/46

عکس‌نوشت ۱۳۹۰. نوزده سالمه اینجا. از این به بعد دیگه سنمو بر اساس سال تحصیلی می‌گم. ترمِ دومِ سال اول کارشناسی‌ام و رفتم سر قبر عشقم. این دومین باره و بار اول، آبان ۸۹، ترم اول، تنهایی رفته بودم و نتونسته بودم از خودم عکس بگیرم. این بار هم‌اتاقیم ریحانه رو هم بردم و اون این عکسو ازم گرفت. البته اون موقع هنوز هم‌اتاقی نبودیم و داشتیم مراحل آشنایی رو سپری می‌کردیم. سال دوم باهم هم‌اتاقی شدیم (البته خوابگاه ما سوئیت‌های چهار یا پنج‌نفره بود نه اتاق که بگیم هم‌اتاقی) و سال سوم به دلیل عدم تفاهم جدا شدیم از هم.



سفرنوشت ۱۳۹۰. بعد از اردوی مشهد ورودیا، این دومین اردوی دانشگاهی بود که درش شرکت می‌کردم. اردوی کویر مرنجاب. نزدیک کاشان. شبو تو کاروانسرای عباسی موندیم و صبم یه فقره موش شکار کردیم :| برگشتنی هم از یه دریاچه که آبش تبخیر شده بود و نمکش مونده و اسمش یادم نیست بازدید به عمل آوردیم. نکتۀ جالب توجه این اردو برای خودم نوع پوششمه که وقتی داشتم عکسا رو مرور می‌کردم متوجه شدم تنها دختری‌ام که مقنعه پوشیدم. اونم مشکی. در واقع جز من، فقط مسئولمون مقنعه داشت که البته اون مقنعه‌ش رنگش روشن بود. بقیه همه با شال و روسری اومده بودن. با سابقه‌ای که تو اردوهای مدرسه داشتم و عکس پست ۱۳۸۶، هیچ توجیهی برای اینکه اینجا بدین صورت ظاهر شدم ندارم جز اینکه همه هر جوری باشن من برعکسشونم.

نمی‌دونم افزایش وزنم (در واقع جِرمَم) از روی عکس‌ها معلومه یا نه، ولی از اونجایی که اینجا دارم روند تغییراتمو ثبت و ضبط می‌کنم، ناگفته نماند که من وقتی پیش‌دانشگاهی بودم سی‌ونه کیلو بودم و روز اول دانشگاه چهل کیلو و ترم دوم (توی همین عکسا) پنجاه‌وسه‌چهار کیلو. البته به‌مرور زمان آب رفتم و سال آخر کارشناسی چهل‌وچهار شدم و تا الان هم تو همین حدود موندم. ولی این پنجاه‌وچند کیلو شدنمو هنوز که هنوزه همۀ فک و فامیل یادشونه و هی میگن چقدر بهت میومد. یاد یه خاطرۀ دیگه هم افتادم. دبیرستان که بودم، هنوز نه من نه دوستام موبایل نداشتیم. بابا گفته بود هر موقع پنجاه کیلو شدی جایزه برات موبایل می‌خرم. که خب تا سوم دبیرستان این شرط تحقق نیافت و دیگه همین‌جوری برام موبایل خریدن. اواخر دورۀ کارشناسی هم گفت پنجاه و نمی‌دونم چند بشی ماشین می‌خرم که خب عمراً من دیگه به اون وزن برنمی‌گشتم. حالا که دارم از تغییراتم می‌نویسم، از ابروهامم بنویسم. یکی از تحول‌های جالب ظاهری من تو بخش ابرو بود. بقیۀ این بندو دیگه آقایون می‌تونن رد شدن برن بخش بعدی. به اونا مربوط نمیشه. اگه هر ابرو شامل مثلاً شش ردیف تار مو باشه، دورۀ کارشناسیم هر سال یه ردیف ازش کم می‌کردم. عکسامو که با صاعقه و ابر سانسور می‌کنم شما نمی‌بینی، ولی خودم الان داشتم به ترتیب تاریخ مرورشون می‌کردم، متوجه شدم سال آخر کارشناسیم به تباه‌ترین شکل ممکنش رسیده بوده. البته دورۀ ارشد دوباره برگشتم به تنظیمات کارخانه. در میزان استفاده از لاک و زَلَم‌زیمبولی‌جات (معنیش میشه زیورآلات و لوازم غیرمفید و بیهوده و کم‌فایده) هم سیرِ به‌شدت نزولی داشتم. قشنگ یادمه دورۀ راهنمایی بچه‌ها پارچۀ سبز (از اونا که می‌بندن به ضریح حرم و امامزاده‌ها) به مچشون بسته بودن که مثلاً تیزهوشان قبول شن. بعد من شش هفت رنگ نوار بسته بودم و هر کدوم برای یه آرزوی جداگانه بود. که خب الان هیچ کدوم از آرزوهام یادم نیست. دورۀ کارشناسی هم یه همچین وضعی (به‌شدت توصیه می‌کنم کلیک کنید روش و ببینید شیختون یه زمانی چه منبرهایی می‌ذاشت برای ملت) داشتم. که همه‌شون دورۀ ارشد آب رفتن و این نشون می‌ده چقدر سن و سال تأثیر داره و پیر شدیم رفت.


من و خار مغیلان، همون موقع یهویی!


تولدانه، ۱۱ اسفند. روز تولد باباست امروز. کسی که تو این بیست و چند سال، همیشه مثل یه کوه پشتم بوده و هوامو داشته. این عکسو چند ماه پیش که داشتم می‌رفتم تهران گرفتم. پیاده شد بره از عابربانک پول بگیره برام. کاری که هر بار که می‌رسوندم ترمینال و راه‌آهن می‌کنه. هر چقدر هم پول تو حسابم باشه و هر چقدر هم بگم لازم ندارم، حتماً باید بره پول نقد بگیره برام. چون معتقده به کارت‌ها اعتباری نیست و ممکنه گم بشن و توی دستگاه گیر کنن و رمزشون یادم بره و هک بشن و هزاران اتفاق براشون بیافته. لذا آدم همیشه باید پول نقد کافی، اونم از همه نوعش، از پونصدی تا پنجاهی همراهش داشته باشه و هر بار هم تأکید می‌کنه جاهای مختلف کیف و جیبم بذارم تا اگه یه بخشیشو زدن بی‌پول نمونم. و تو کارت‌های مختلف پول داشته باشم که اگه بلایی سر یکی اومد بدبخت نشم و هیچ وقت هم نذارم کفگیرم به تهِ دیگ حسابم بخوره بعد بهش بگم. ینی هر بار من می‌رم سفر، موضوع صحبت‌هامون تا دم در قطار و اتوبوس همین مباحث هست و اگر فکر می‌کنید حرف‌های بابا ذره‌ای روی من اثر می‌ذاره حاشا و کلا :)) چون همۀ پولامو تو یه کارت می‌ریزم، از پول نقد بدم میاد و اگر هم پولم نقد باشه رندش می‌کنم یه نوع باشه و همون یه نوع رو هم می‌ذارم یه جا :| 

سه تا بابا تو این عکسه. یکی که دم عابربانکه بابای همیشه دلواپس ماست و اون دو تای دیگه هم لابد بابای یکی مثل من. خدا همه‌شونو حفظ کنه و سایه‌شونو از سرمون کم نکنه. روح رفتگان هم شاد و قرین رحمت :)


...
ما را در سایت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnebulab بازدید : 180 تاريخ : چهارشنبه 20 فروردين 1399 ساعت: 18:41