ادامهٔ شمارهگذاری از پست قبل: ۸۹. اون روز که داشتم میرفتم خونۀ نرگس، تو متروی تربیت مدرس با نگار قرار گذاشته بودم که باهم بریم. با بیآرتی داشتم میرفتم. از راننده پرسیدم کدوم ایستگاه باید پیاده شم که از اونجا بتونم برم مترو؟ اسم ایستگاه رو گفت. پیاده که شدم، مترو رو میدیدم. وایستادم و سرم تو گوشی در حال فرستادن لوکیشن (موقعیت مکانی) برای نگار و نرگس بودم و هندزفری تو گوشم و حواسم یه جای دیگه. نگو راننده از تو بیآرتی داشت صدام میکرد که مترو رو نشونم بده و من نمیشنیدم. بعد فکر کن راننده به یه رهگذر میگه اون خانمو صدا کن و منم چون هندزفری تو گوشم بود متوجه نبودم. رهگذر با ایما اشاره راننده رو نشونم داد و دیدم راننده داره با دستش مترو رو نشونم میده. هم کلی خجالت کشیدم هم حس خوبِ مهم بودن و اهمیت داشتن بهم دست داد. کلی تشکر کردم و به روی خودم هم نیاوردم که مترو رو دیده بودم. یه جوری برخورد کردم که راننده فکر کنه اون بود که مترو رو نشونم داد و احساس مفید بودن بکنه. ۹۰. اون دوشنبهای که رفته بودم معاونت گزارشا رو با کامپیوتری که روش برچسب نارنجی بود ارسال کنم، به دوستم پیام دادم که میخواستم فلان استاد رو هم ببینم و چون کلاسا بهعلت آلودگی مجازی شد ندیدم. دوستم گفت الان تو کتابخونه پیش اون استادم و منتظرتیم و اگه میتونی بیا. سریع پا شدم رفتم (فکر کنم حتی کامپیوترم خاموش نکردم و کیفم هم برنداشتم). فقط گوشی و کارت شناسایی برداشتم برای ورود به کتابخونه. این استادمون خیلی خوشصحبته و مثل خودم همیشه کلی خاطره داره برای تعریف کردن. یادم نیست چه بحثی شد که یاد خاطرۀ «عمهنه» افتاد. میگفت اون یکی استادمونو برادرزادههاش عمه صدا میکردن. وقتی خاله میشه، خواهرزادهش هم عمه صداش می, ...ادامه مطلب
این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. فیلترشکنتون اگه روشن باشه شاید عکسا لود نشن. ادامهٔ شمارهگذاری از پست قبل: پانزده. این چارتا گربه از جمله موانع ورود بنده به دانشگاهن. اینور که وایستادم حیاط خوابگاهه، اونور دانشگاه. در واقع این دری که میبینید در خروج از خوابگاه و ورود به دانشگاهه. و من هر روز داستان دارم با این چهارتا گربه. حالا شاید بگید گربه که ترس نداره. ولی بهنظرم خیلی هم ترس داره. مخصوصاً اگر چهارتا باشن و گرسنه. بیشتر هم میشن شبا. شانزده. پنجشنبه ظهر خواستم برم مسجد دانشگاه نماز بخونم. اذان از بلندگوها پخش میشد ولی درِ مسجد بسته بود. از یه دختری پرسیدم درِ مسجد همینه؟ گفت آره. گفتم بستهست آخه. نماز جماعت برگزار نمیشه؟ گفت پنجشنبهها مسجد تعطیله. هفده. ایشون اولین غذای سلف در مقطع دکتری هستن که این هفته رزرو کردم و گرفتم. برنج با کبابتابهای، که البته مزهٔ کبابتابهای خونه رو نمیده اصلاً. احتمالاً آخرین هم باشه چون بقیهٔ غذاها رو دوست نداشتم و رزرو نکردم. در مورد تعداد پرتقالها هم شایان ذکر است که یکیش مال دوستمه. کیف پول هم برای دوستمه. ضمن اینکه ظرف بردم غذامو نصف کردم که بقیهشو بعداً بخورم. کلاً موجود کممصرفیام. هجده. دلتون نخواد برای شامِ امشبم، جوجهکباب ایتالیایی درست کردم. پایهش همون جوجهکباب خودمونه، ولی به جای نمک و آبلیمو و زعفران، یه سری ادویههای دیگه و سبزیجات داره. ادویههاش آماده بود و دقیقاً نمیدونم چیه. من فقط گذاشتم بپزه و یه کم سرخ بشه. مزهش تنده. بهش میاد که جوجهکباب هندی باشه تا ایتالیایی، بس که فلفل داره. اینجا خوابگاهه و این بشقاب, ...ادامه مطلب
این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شمارههایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شمارههایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شمارههای مشکیرنگ هم مختص وبلاگه. ادامهٔ شمارهگذاری از پست قبل: ۳۶. شنبه صبح قبل از اینکه برم مسجد و بعدش برم فرهنگستان و با نمکدون سلفی بگیرم و بعدش برم باغ کتاب و بعدشم با پنجتا تخممرغ برگردم خوابگاه، یه کار دیگه هم کردم. اون کار این بود که صبح علیالطلوع، خروسخون پا شدم رفتم دانشکده و برنامۀ کلاسی استادها رو نگاه کردم ببینم چه کلاسی دارن. ساعت ۸ تا ۱۰ اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس ردهشناسی استاد شمارۀ ۱۸ و ساعت ۱۰ تا ۱۲ هم اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس فرهنگنویسی استاد شمارۀ ۱۷. هر دو درس، برای دورۀ ارشد بودن و برای من تکراری. هر دو رو هم بیست گرفته بودم و دوست داشتم. هم درسا رو هم استادا رو. قبل از کلاس، استادها گفتن برات تکراریه ها! گفتم هدف اصلیم اینه سر کلاستون بشینم و درس دادنتونو تماشا کنم. گفتن باشه پس بیا. پنج نفر دانشجو سر کلاس بودن. شمارهمو بهشون دادم که اگه برنامۀ خاصی مد نظرشون بود و نیاز داشتن، انجمن براشون برگزار کنه. نمیدونم کلاً ارشدها همین تعداد بودن یا غایب هم داشتن. همون ابتدای جلسه، استادها منو معرفی کردن به دانشجوهاشون. گفتن امروز قراره از نظرات ایشون هم استفاده کنیم. حالا درسته سه چهار روز قبلش آزمون جامع داده بودم و ذهنم آماده بود و یه چیزایی بلد بودم، ولی انقدرا هم صاحبنظر نبودم که از نظراتم استفاده کنن. لذا ساکت بودم و فقط جاهایی که مثال جدید و جالب به ذهنم میرسید اظهار نظر میکردم. مثلاً او, ...ادامه مطلب
این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شمارههایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شمارههایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شمارههای مشکیرنگ هم مختص وبلاگه. ادامهٔ شمارهگذاری از پست قبل: ۵۳. اگه برنجتون شفته شد و فکر کردید چه بد شد که اینجوری شد، بدانید و آگاه باشید که همیشه یه حالت بدتر هم وجود داره. به این صورت که داشتم بقیهٔ اون برنج شفتهٔ شب قبلمو گرم میکردم برای ناهار امروز، که حواسم پرت شد و یادم رفت و سوخت. الان با سهتا هود که تا آخرین درجه روشنشون کردم و ملاحظه میکنید هم این بوی سوختگی رو نمیتونم محو کنم. ۵۴. چهارشنبه نزدیک ظهر یکی از دوستان دورهٔ کارشناسیم (زینب) با پسرش اومده بود دانشگاه، که بعد از هفت سال ببینیم همو. ۵۴.۵. این دانشگاه فعلی من دانشگاه دورۀ ارشد زینب بوده. زینب جزو اولین دوستان شریفیمه و دومین کسیه که بیشترین واحد مشترک باهم داشتیم و زیاد همو میدیدیم. از ترم اول باهم بودیم و اولین همگروهیم هم بود. یادمه پنجتا دختر تو کلاس اصول برقمون بود و سی چهلتا پسر. من و زینب و زهرا و حکیمه و فاطمه که نیوشا صداش میکردن. چهارتا از این پنجتا دختر، چادری بودن و دوتادوتا همگروه شدن. من و زینب، زهرا و حکیمه. نیوشا تنها موند و با یکی از پسرا همگروه شد. من اون سال آزمایشگاه فیزیک هم برداشته بودم. اونجا هم تعداد دخترا فرد بود و چون فیزیک درس تخصصیمون نبود، از همۀ رشتهها بودن تو آزمایشگاه. از دخترا کسیو نمیشناختم تو آزمایشگاه. همه دوتادوتا گروه تشکیل دادن و من با یه پسر برقی که همیشه یا دیر میومد یا نمیومد همگروه شدم. با ای, ...ادامه مطلب
عکسنوشت ۱۳۹۲. با هماتاقیای جدیدم رفتیم تهرانگردی. همینجوری هر چه پیش آید خوش آید، بدون هدف و مقصد راه افتادیم و رسیدیم پارک طالقانی و آب و آتش و باغموزۀ دفاع مقدس حقّانی. جلوی فرهنگستان. اون موقع, ...ادامه مطلب
۳۱. هدف اصلیم از رفتن به دانشگاه الزهرا، بستن یه قرارداد کاری با استادم بود. هر چند یه سر هم به دانشکدۀ مدیریتشون زدم که یه قدمی برای پایاننامهم برداشته باشم. اونجا که نشسته بودم منتظر استادم که قرا, ...ادامه مطلب
برخی از عکسهای مربوط به پست قبل , ...ادامه مطلب