این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شمارههایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شمارههایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شمارههای مشکیرنگ هم مختص وبلاگه.
ادامهٔ شمارهگذاری از پست قبل:
۵۳. اگه برنجتون شفته شد و فکر کردید چه بد شد که اینجوری شد، بدانید و آگاه باشید که همیشه یه حالت بدتر هم وجود داره. به این صورت که داشتم بقیهٔ اون برنج شفتهٔ شب قبلمو گرم میکردم برای ناهار امروز، که حواسم پرت شد و یادم رفت و سوخت.
الان با سهتا هود که تا آخرین درجه روشنشون کردم و ملاحظه میکنید هم این بوی سوختگی رو نمیتونم محو کنم.
۵۴. چهارشنبه نزدیک ظهر یکی از دوستان دورهٔ کارشناسیم (زینب) با پسرش اومده بود دانشگاه، که بعد از هفت سال ببینیم همو.
۵۴.۵. این دانشگاه فعلی من دانشگاه دورۀ ارشد زینب بوده. زینب جزو اولین دوستان شریفیمه و دومین کسیه که بیشترین واحد مشترک باهم داشتیم و زیاد همو میدیدیم. از ترم اول باهم بودیم و اولین همگروهیم هم بود. یادمه پنجتا دختر تو کلاس اصول برقمون بود و سی چهلتا پسر. من و زینب و زهرا و حکیمه و فاطمه که نیوشا صداش میکردن. چهارتا از این پنجتا دختر، چادری بودن و دوتادوتا همگروه شدن. من و زینب، زهرا و حکیمه. نیوشا تنها موند و با یکی از پسرا همگروه شد. من اون سال آزمایشگاه فیزیک هم برداشته بودم. اونجا هم تعداد دخترا فرد بود و چون فیزیک درس تخصصیمون نبود، از همۀ رشتهها بودن تو آزمایشگاه. از دخترا کسیو نمیشناختم تو آزمایشگاه. همه دوتادوتا گروه تشکیل دادن و من با یه پسر برقی که همیشه یا دیر میومد یا نمیومد همگروه شدم. با اینکه همورودی بودیم ولی بعد از اون ترم دیگه هیچ وقت ندیدمش و اسمشم یادم نیست. اگر اشتباه نکنم یه محمد تو اسمش یا فامیلیش داشت. حتی یادم نمیاد چی صداش میکردم. حتی تو عکس دستهجمعیِ دویستنفری فارغالتحصیلیمون هم نیست.
۵۵. اول رفتیم مسجد دانشگاه نماز خوندیم و بعدشم رفتیم امامزاده قاضی صابر که همین بغل دانشگاهه. هندونه و کیک (دستپخت زینب بود) خوردیم و با در و دیوار سلفی گرفتیم و حدودای سهونیم اونا رفتن خونهشون و منم برگشتم خوابگاه وسایلمو جمع کنم برم راهآهن. ساعت هفت بلیت داشتم.
۵۶. ازش خواستم ازم عکس بگیره. داره بارون میاد و زمین خیسه. تازه بعد از برگشتن من به تبریز بارندگیها شروع شد و شدت گرفت و به برف تبدیل شد.
۵۷. تو امامزاده به محمد (پسر دوستم زینب) گفتم اینجا میتونی یواشکی آرزوتو به امامزاده بگی تا برآورده کنه. نزدیک ضریح رفت و یواشکی گفت ماشین کنترلی.
کاش منم حداقل یه آرزو حتی در حد همین ماشین کنترلی داشتم. دلی که چیزی نخواد، مُرده بهنظرم. شاعر میفرماید بیهمگان به سر شود، تو هم روش.
هر دو عکس از یه ضلع گرفته شدن، اما در جهت مخالف. طوری کنار هم گذاشتمشون که تشکیل مکعب بدن.
۵۸. هندوانهٔ یلدای ۱۴۰۱، امامزاده قاضی صابر
۵۹. شیرینی کشمشی رو یه دانشجو به اسم عفت که ترک اردبیل بود و پژوهشگر برتر شده بود آورد. اون یکی هم شیرینی عقد دختری به اسم منتها بود. انارو یکی از دانشجوهای ترددی به اسم نسرین بهم داد. اونم ترک بود و اهل سراب. انارو به سه قسمت تقسیمش کردم و دوتاشو بردم برای همکلاسیام. همونایی که شامو با یکیشون میخوردم، ناهارو با یکیشون. بشقاب هم امانت اونی بود که ظهرا باهم میرفتیم سلف و غذاشو نصف میکرد و لپهها و لوبیاها رو جدا میکرد از خورشتم.
۶۰. یکی از دانشجوهای کارشناسی تو سلف لواشک خونگی میفروخت. ده تومن. نسیه هم میفروخت. چند نفر که نسیه گرفته بودن، دنبالش بودن که پولشو بدن. ولی شمارهای ازش نداشتن. اتفاقی دیدمش و شمارهشو گرفتم که بدم به اونایی که دنبالش بودن. گفتم میتونم برات تبلیغ هم بکنم. اجازه گرفتم که از لواشکاش عکس بگیرم و شمارهشو بدم به جماعت لواشکدوست که اگه خواستن باهاش تماس بگیرن.
۶۱. دارم خوابگاهو به مقصد تبریز ترک میکنم بالاخره. هر چند، بیشتر کارایی که قرار بود انجام بدمو بهخاطر آلودگی هوا و مجازی شدن دانشگاه نتونستم انجام بدم.
یه سریا تبلیغات اصلاح ابرو و تایپ و ترجمه و... چسبونده بودن رو در و دیوار آسانسور. به سرم زد تبلیغ لواشکای دختر لواشکفروش رو هم بچسبونم اونجا ولی دیرم شده بود و فرصت نبود. اینم اضافه کنم که خودم نخریدم. چون اگه نبینم یه چیزیو چجوری درست کردن نمیخورم و تو مهمونیا هم اگه از تمیزی میزبان اطمینان داشته باشم میخورم :| موقع تبلیغم میگفتم که صرفاً دارم معرفی میکنم، ولی همون معرفی کردنام هم فروششو بیشتر کرد.
۶۲. تهران و بوی ذرت مکزیکی و غروب
تهران و چند خاطرۀ افتضاح و خوب
تهران و خط متروی تجریش تا جنوب
این شهر خسته را به شما میسپارمش
تهرانِ سکته کردۀ از هر دو پا فلج
تهرانِ وصله پینه شده با خطوط کج
تهرانِ تا همیشه ترافیک تا کرج
این شهر خسته را به شما میسپارمش
۶۳. صبح یکی از دانشجوهای تردّدی خوابگاه (دانشجوهایی که یکی دو شب بیشتر نمیمونن) ارائه داشت. ارائهش مجازی بود و شب تا دیروقت و از صبح زود درگیر آماده کردن اسلاید و مطلب بود. صبح مشغول کارهای خودم بودم که متوجه شدم میکروفنش روشن نمیشه و صداشو ندارن. از اونجایی که اولین بارش بود مجازی ارائه میداد و تجربهٔ این مسائلو نداشت و از اونجایی که دو سال سابقهٔ تحصیل مجازی و هر هفته یه ارائه تو کارنامهم داشتم و با انواع مشکلات صوتی و تصویری دست و پنجه نرم کرده بودم، چم و خم کار دستم بود. همینجوری که سرم به کار خودم بود بهش گفتم به مرورگرت مجوز دسترسی به میکروفن بده. انقدر استرس داشت که متوجه نمیشد چی میگم. گوشیشو گرفتم و اجازهٔ دسترسی دادم. رو لپتاپشم نشون دادم از کجا مجوز میدن. گفتم اینجوری باید فعالش کنی. درست شد.
عصر که برگشتم این یادداشتو با این دوتا ویفر رو تختم گذاشته بود و رفته بود.
اسم و شمارهای ازش ندارم و احتمالاً دیگه نبینمش، چون خودمم سال به سال میرم خوابگاه و ترددیام!، ولی دوست داشتم حس خوب این دو خط قدردانیشو برای کارِ واقعاً کوچیکم ثبت کنم اینجا.
۶۴. وقتی میگیم یه کاری مثل آب خوردنه، ینی راحته. وقتی هم میخوایم بهصورت گفتاری جملهٔ «کار خوب کردن مثل آب خوردن است» رو بنویسیم، مینویسیم «مثل آب خوردنه». نمینویسیم مثل آب خوردنِ. اون علامت کسره رو بهجای «ه»ای که معنیِ «است» میده استفاده نمیکنیم.
این بطری آبو از قطار گرفتم. نام تجاریش دیدیه و هنوز نمیدونم دیدی چه ارتباطی به آب و نوشیدنی داره و ینی چی. ولی آره، بهنظر منم کار خوب کردن مثل آب خوردن راحته. ولی خوب کار کردن یه کم سختتره.
۶۵. با همون قطار ۴۸۱ مشهد-تبریز که از تهران رد میشه دارم برمیگردم. یلداتون مبارک ... برچسب : نویسنده : bnebulab بازدید : 81