۱۹۵۶- ماجراهای مدرسه (قسمت اول)

ساخت وبلاگ

چون نمی‌خوام منطقه و اسم مدارس رو تو وبلاگم بیارم بیایید همین ابتدا یه قرارداد بین خودمون بذاریم؛ که مدرسۀ شمارۀ یک همون مدرسه‌ای باشه که دو هفته آمادگی دفاعی و هنر و زبان تدریس کردم و از هفتۀ سوم دیگه نرفتم. این مدرسه دور بود. مدرسۀ شمارۀ دو هم همون مدرسه‌ای باشه که یه کم نزدیک‌تر از این بود و شنبه‌ها و چهارشنبه‌ها اونجا ادبیات تدریس می‌کنم و مدیرشو دوست ندارم. همون مدیری که میگه صبح‌ها بیا اتاقم بهم سلام کن و موقع رفتن خداحافظی کن. دو بارم به رنگ و ابعاد مانتوم گیر داده تا حالا. بمب انرژی منفیه. مدام دبیرهای جدیدو صدا می‌کنه دفترش و می‌گه عملکردت خوب نیست. اوایل باور می‌کردیم، ولی بعداً فهمیدیم مدل مدیریتی و روش کارش همینه. اسم این مدیرو مدیر شمارۀ دو می‌ذاریم. مدرسۀ شمارۀ سه هم همون مدرسۀ خیلی خیلی دوره که بعد از اینکه با مدرسۀ شمارۀ یک قطع رابطه! کردم رفتم اونجا. یکشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها اینجا ادبیات تدریس می‌کنم. دوشنبه‌ها هم هیچ جا تدریس نمی‌کنم. مدیر شمارۀ سه بسیار متشخص و محترمه و کادر و کارکنانش حرف ندارن. مدرسۀ شمارۀ سه فضای بسیار آرومی داره و اتفاقاً به معلما می‌گن خوبه که رنگ روشن می‌پوشید.

۱. روز اولی که برای گرفتن برنامه رفتم پیش مدیر شمارۀ دو، موقع خداحافظی بهم گفت راستی اگه چادری نیستی و برای گزینش چادر پوشیدی نیازی نیست تو مدرسه هم بپوشی. گفتم نه من از دوران دبیرستان چادر می‌پوشم؛ برای گزینش نپوشیدم.

۲. اولین روز تدریسم خودمو متقاعد کردم که کیف جغدی در شأن معلم نیست و حداقل جلسهٔ اول با تیپ رسمی و بزرگانه برم سر کلاس. رفتم. ولی مجدداً برگشتم به همون حالت جغدی. چند بارم بچه‌ها گفتن وای خانم کیفتون چه بامزه‌ست.

۳. سؤال‌هایی که روزهای اول بچه‌ها ازم می‌پرسیدن:

خانم مگه خانما هم می‌تونن برق بخونن؟

خانم اجازه؟ شما چقدر شبیه فلانی تو سریال فلان هستید. سریالشو دیدین؟

خانم شما چقدر خوبین که اسمتونو می‌گین. معلمای دیگه نم پس نمی‌دن!

خانم اجازه؟ شما چند سالتونه؟ [بعد از اینکه گفتم چند سالمه] وای خانوم، مامان من هم‌سن شماست. اصلاً بهتون نمیاد.

خانم اجازه؟ شما نماز می‌خونید؟

خانم شما بچه هم دارید؟

خانم خطتون چه قشنگه. 

خانم، به چه دردمون می‌خوره این درس؟ تو امتحان میاد؟ امتحان هم می‌گیرید؟

خانم اجازه؟ آب خوردن تو کلاس شما مجازه؟ قوانین کلاس شما چیه؟ بقیۀ معلما قانون دارن، شما قانون ندارید؟ امتحان دقیقاً تا کجاست؟ اینا تو امتحان میاد؟ فلان چیزم میاد؟ بهمان چیزم میاد؟ لاک غلط‌گیر ممنوعه تو امتحان؟ میشه با مداد هم بنویسیم؟ میشه ویرگول‌ها رو با قرمز بذاریم؟

خانم، شما قصد ازدواج ندارید؟ یه کیس براتون سراغ داریم.

۴. یه بارم عصبانی شدم، بچه‌ها گفت خانم بهتون نمیاد عصبانیت.

۵. یه بارم یکیشون گفت میشه بغلتون کنم؟ گفتم نه نمیشه. ولی یه بار یکی از هفتمیای ریزه‌میزه پرید بغلم و منم بغلش کردم.

۶. این مدیر شمارۀ سه یه بار صدام کرد دفترش و گفت یکی دوتا از اولیا دارن پررویی می‌کنن و بعضی وقتا میان گله و شکایت؛ ولی ما پشتت هستیم و تو کار خودتو بکن. ماجرا از این قرار بود که تقلب بچه‌هاشونو گرفته بودم و به اونایی که تکالیفشونو مامانشون می‌نوشت گفته بودم نمره‌هاتونو دادم به مامانتون :دی. خلاصه این مدیر که زین پس مدیر شمارۀ سه نام‌گذاری می‌کنیم مدیر عاقل و خوبیه و تا حالا ندیدم تو این مدرسه سر کسی داد بزنه. ولی تو اون دوتا مدرسۀ قبلی مدیر و ناظم و معاون و همه باهم درگیر بودن و هستن و هر روز چند نفر تو دفتر در حال تعهد دادن و تنبیه و توبیخه. هر چند وقت یه بارم یه عده رو موقتی یا دائم اخراج می‌کنن. بچه‌های اون دوتا مدرسۀ دور و یه کم دور، بی‌ادب و درس‌نخونن، ولی این مدرسۀ سوم که خیلی خیلی دوره، بچه‌هاش مؤدب‌تر و آروم‌ترن.

۷. اسم یکی از بچه‌ها رو اشتباه تایپ کرده بودن تو لیست (فائقه بود، فاطمه تایپ کرده بودن). لاک غلط‌گیرمو درآوردم درستش کردم. موقع رفتن گفت مرسی که اسممو درست کردید؛ معلم قبلی می‌گفت مهم نیست و همون فاطمه صدام می‌کرد.

۸. تو مدرسۀ شمارۀ دو همه از مدیر می‌ترسن. یه بار یکی از بچه‌ها که آدامس تو دهنش بود سر جلسۀ امتحانی که من مراقبش بودم پرسید آدامس ممنوعه؟ گفتم نمی‌دونم، ولی اگه کسی اومد تو کلاس، دهنتو تکون نده :))

۹. مدیر شمارۀ دو بعضی صبح‌ها و ظهرها وایمیسته جلوی در مدرسه و چک می‌کنه ببینه کیا چجوری میان و میرن مدرسه.

۱۰. یه بارم این مدیر شمارۀ دو صدام کرد دفترش گفت شما باید خودتو برای ما نشون بدی و رضایت ما رو جلب کنی که سال دیگه هم نگهت داریم. گفت خوب نیست بگیم این دبیرو نمی‌خوایم. خبر نداره که اگه بخواد هم این منم که سال دیگه نمی‌خوام تو این مدرسه باشم. ضمن اینکه باید متوجه باشه برای ادامۀ همکاری رضایت دو طرف لازمه نه فقط مدیر.

۱۱. معلم‌ها آخر سال توسط مدیر مدرسه باید ارزیابی بشن. خوشبختانه مدیر شمارۀ سه زودتر از شمارۀ دو اطلاعاتمو تو سامانه ثبت کرده و اون قراره ارزیابیم کنه.

۱۲. اون روزی که به‌عنوان مراقب امتحان بالای سر بچه‌ها وایستاده بودم حس عجیبی داشتم. اولین بارم بود. اولین تجربۀ مراقب بودن. مثل عقاب بالای سرشون وایستاده بودم و نمی‌ذاشتم تقلب کنن. چند نفر یواشکی با خودشون کاغذ آورده بودن. وقتی می‌خواستن ازش استفاده کنن آروم بهشون گفتم بذارن تو جیبشون و دیگه درنیارن. روی برگه‌شونم علامت نزدم. شتر دیدم ندیدم.

۱۳. اوایل یکی از دخترا رو تو دفتر نگه‌داشته بودن که چرا ابروهاتو برداشتی. چتری‌هاشو ریخته بود روی پیشونیش که مسئولین مدرسه متوجه نشن، ولی فهمیده بودن و داشتن دعواش می‌کردن.

۱۴. یه بارم یکی از معلما از روش تدریسم تعریف می‌کرد. گفت دخترم تو کلاس شماست. سریع گفتم لطفاً اسمشو نگین که ناخودآگاه رفتارم نسبت بهش با بقیۀ بچه‌ها تفاوتی نداشته باشه.

۱۵. یه بارم یکی از بچه‌ها اومد گفت اسم اونایی که درسو گوش نمی‌دنو یواشکی بنویسم بیارم براتون؟ تو کلاس بقیۀ معلما این کارو می‌کنم و کلاس ساکت میشه. گفتم نه، اگه لازم باشه اسم کسیو بنویسی باید قبلش بهشون اطلاع بدی. فعلاً نیازی نیست.

فکر کنم در آینده قراره مُخبر بشه این بچه :|

۱۶. برگه‌های امتحانو با خودکار سبز تصحیح می‌کنم نه قرمز.

۱۷. هفتۀ اولی که رفتم مدرسۀ شمارۀ سه، همون هفته‌ای بود که سه‌شنبه‌ش مامان و بابا به‌شکل غافلگیرانه‌ای اومدن تهران. یکشنبه اولین روز کاریم تو این مدرسه بود. سه‌شنبه هم باید می‌رفتم، ولی صبحش یه جلسۀ مهم تو فرهنگستان داشتم که یکی از ارکان جلسه من بودم و نمی‌تونستم نرم. از مدیر خواهش کردم سه‌شنبه هم معلم قبلی بره سر کلاس و قبول کرد. اون هفته متوجه شدم تولد مدیره. این سومین باری بود که وارد یه جایی می‌شدم و یکی متولد میشد. چون از مدیر خوشم اومده بود یه جعبه از شیرینیایی که بابا اینا از تبریز سوغاتی آورده بودنو بردم برای مدیر. یکی از جعبه‌ها رم کنار گذاشته بودم برای مدیر شمارۀ دو. ولی رفتارهایی که ازش دیدم باعث شد منصرف شم و به‌جای مدرسه، سوغاتیه رو ببرم فرهنگستان و بین همکارای اونجا پخش کنم.

۱۸. برای امتحان نوبت اول، تو گروه دبیران پیشنهاد دادم که یکی از موضوعات انشاشون نامه به پدر یا مادر باشه. روزشون هم نزدیک بود. چهارتا موضوع داده بودیم که اکثراً همینو انتخاب کرده بودن. چیزی که برام غیرقابل‌انتظار بود این بود که تعداد قابل‌توجهی از دانش‌آموزان بچه‌های طلاقن یا اگرم نباشن پدر و مادرشون جدا از هم زندگی می‌کنن. تو نامه‌هاشون اظهار دلتنگی کرده بودن. یکیشونم طلاق رو با «ت» نوشته بود! از مشاور مدرسه خواستم اگر شیوه‌نامۀ خاصی در برخورد با این دانش‌آموزان دارن بهم بدن که باهاشون درست رفتار کنم. گفت می‌دونه و آمار این بچه‌ها خیلی بیشتر از چیزیه که تو انشاها دیدی. گفت مسائل دیگه‌ای هم هست که باید خودتو آماده کنی برای مواجهه باهاشون. گفت دانش‌آموزها اکثراً دوست‌پسر دارن و باهاشون رابطه دارن و یه وقت ممکنه بهت اعتماد کنن و بگن پریودشون عقب افتاده و احتمال می‌دن که حامله‌ن. اونجا باید بتونی مدیریت کنی اون اتفاقو.

...
ما را در سایت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnebulab بازدید : 16 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 18:20